انشا دانش آموزی درباره صف نانوایی
انشا با موضوع صف نانوایی به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
موضوع انشا صف نانوایی
نانوایی محله چندین روز بود که تعطیل شده بود. در این مدت همه حیوانات جنگل خودشان نان میپختند. اما چه نانی! بگذارید تا جزئیات آن را نگویم. نانهایی که یکی خام بود و یکی سوخته. البته من به شما نمیگویم آنها چه مدل نانی میپختند اما بالاخره آن دوره که بوی سوختگی کل محل را پر میکرد، تمام شد. نانوا که چند روزی مریض شده بود، دوباره سرحال به کار خود بازگشت.
صف نانوایی بسیار طولانی بود. همه حیوانات از صبح زود آمده بودند که نان بخرند، آن هم به تعداد بالا. از این رو دیر به دیر نوبت آنها میشد که نان بخرند. همه به شدت کلافه شده بودند، زیرا ایستادن در آن صف طولانی خیلی خستهکننده شده بود. زرافه در جلوی صف ایستاده بود و مورچه در انتهای صف. پس از آنکه چند حیوان نان خود را خریدند، نوبت به زرافه رسید. او چندید دقیقه، مشغول جمع کردن نان بود. یک نان، دو نان، ۳ نان، ۲۰ نان، ۲۵ نان.
زرافه دست از جمعکردن نانهایی که از تنور بیرون میآمدند، برنمیداشت. مورچه که بسیار خسته شده بود، از صف خارج شد و نزدیک زرافه رفت. او آنقدر کوچک بود که هر لحظه احتمال له شدن آن وجود داشت. هر چقدر فریاد زد، صدایش به گوش زرافه نرسید. ناامید شد اما همانجا ایستاد. فیل ک صبوری خود را از دست داده بود فریاد کشید: آهای زرافه چه میکنی؟ بس است دیگر. اگر کمی دیگر آنجا بمانی نانی به ما نمیرسد. زرافه با خونسردی همیشگی خود از آن بالا نگاهی به پایین انداخت و دید صدای فیل است. به او گفت: جناب فیل، شما که خودتان هیکلی بزرگ دارید و میدانید گرسنه ماندن چگونه است. از آنجایی که من گردنی بلند دارم، نانها تا به معدهام برسند، هضم میشوند. پس باید مقدار بیشتری نان بخورم. آرام باشید، الان است که نانهای خود را جمع کنم و بروم.
مورچه این مکالمه را شنید و با خود فکری کرد. او به قدری ریز بود که دیگران نمیتوانستند متوجه حضورش شوند. از میز نانها بالا رفت و تکهای کوچک از نان زرافه کند. زرافه به دلیل قد بلندی که داشت، نمیتوانست ببیند که یکی از نانهایش بریده شده. مورچه از هر نان مقدار کوچکی کند و آنها را روی هم گذاشت و راهی شد. وقتی از کنار صف میگذشت، یکی از حیوانات با فریاد گفت: نگاه کنید، نانها پا درآوردهاند و میتوانند حرکت کنند. با این جمله بقیه حیوانات جیغزنان به این طرف و آن طرف میدویدند. صدای آنها تا چند محله آنطرفتر هم رفته بود. یکی بالای درخت قایم شده بود، دیگری پشت ماشین و بقیه نیز در جاهای مختلف دیگر. موش که همیشه به دنبال خرده نان بود تا پول نان ندهد، از این فرصت استفاده کرد. تا آمد خرده نانهای متحرک را بردارد، صدایی شنید که میگفت: دست نزن، آنها مال من هستند. این بود که موش زرنگ متوجه مورچه شد و ماجرا را برای بقیه توضیح داد. از آن روز هرگاه حیوانات نان کوچک متحرکی میدیدند، متوجه میشدند که مورچه یا دوستانش هستند.
انشا در مورد خیال پردازیانشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی